the stars are nice |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() Click Here for your Free Traffic!
یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, :: 19:49 :: نويسنده : هستی
تنهایی به این معنی نیست که کسی نباشه پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده : هستی
اعصابم خیلی داغونه.نمیدونم چرا.یعنی میدونم اما فعلا ترجیح میدم تو خودم نگه دارم تا بعد ببینم چی میشه.فقط اومدم اینجا بنویسم شاید یکم آروم شم.امیدوارم خدا صدامو بشنوه و نذاره این اتفاق بیفته.فعلا معلوم نیست چی میشه.امیدوارم آخرش به خیر بگذره و خدا اونو از ما دور نکنه.امیدوارم همه چی مثل اولش بشه.امیدوارم بازم بتونم ببینمش.امیدوارم... دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : هستی
تازگیا به یه نتایج جدیدی رسیدم و یه دوران جدید و خاص رو تجربه میکنم.. به این نتیجه رسیدم که چقدر خوبه سر آدم خلوت باشه.اگه میدونستم انقدر باحاله زود تر این کارو میکردم.آدم با سر خلوت میتونه با تمام وجود از زندگی لذت ببره.
ادامه مطلب ...
به قول سیروان نمیدونم چی باید بخونم اشکام پایین میاد رو گونم شاید سرنوشت ما همین بود... بی تو من تنها بمونم... دلم گرفته....... بازم یاد روزای گذشته دارم میوفتم...
امان از دست این امتحانا... امان از وقتی که حس درس خوندن نداشته باشی و مثل این عاشقا همش زل بزنی به یه جا... امان از اون وقتی که با یه نفر قهر کنی... امان از اون وقتی که حالا بیاد واست کلاسم بذاره جواب اس ام استو نده... امان از اون وقتی که دلت واسش تنگ بشه...
امروز میخوام بهت بگم کسی نمیرسه به پات... امروز میخوام بهت بگم هیچکی نیومده به جات.... برای دنیا شاید یکی باشی... ولی واسه یه نفر همه ی دنیاشی... باز دوباره من قاطی کردم.
یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:, :: 18:20 :: نويسنده : هستی
با ساعت دلم
وقت دقیق آمدن توست! من ایستاده ام: مانند تک درخت سر کوچه با شاخه هایی از آغوش با برگ هایی از بوسه با ساعت غرورم اما ! من ایستاده ام: با شاخه هایی از تابستان با برگ هایی از پاییز هنگام شعله ور شدن من! هنگام شعله ور شدن توست! ها . . . چشم ها را می بندم ها . . . گوش ها را می گیرم با ساعت مشامم اینک: وقت عبور عطر تن توست یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : هستی
شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : هستی
سلام.کنکور...کنکور...کنکور...واژه ای که این روز ها افرادی مثل من و هم کلاسی هایم در گیر آن هستیم و به دنبال راهی برای پیشی گرفتن از یکدیگر.با این که همین اول راهی خسته شدم ولی نمیخوام ولش کنم و ارادم رو برای قبول شدن توی دانشگاه و رشته ی مورد علاقم از دست بدم.پس تصمیم گرفتم اگر یه مدتی وبلاگ تعطیل شد و نتونستم مطلب بذارم عذاب وجدان نگیرم و مثل خل و چلایی که یه چیزشونو گم کردن دور خودم نچرخم. آخ جون مامانم اومد.پیش به سوی قاقالیلی....
پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است دانشجویی که سال آخر دانشکده ی خود را می گذراند به سبب طرحی که انجام داده بود جایزه ی اول را گرفت. او در برنامه ی خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده ی شیمیایی "دی هیدروژن مونوکسید" از سوی دولت را امضا کنند و برای این در خواست خود این علل را عنوان کرده بود: 1.عنصر اصلی باران اسیدی است. 2.مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود. 3.وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است. 4.استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود. 5.باعث فرسایش اجسام می شود. 6.حتی روی ترمز خودرو ها اثر منفی دارد. 7.حتی در تومور های سرطانی یافت شده است. از 50 نفر 43 نفر دادخواست را امضا کردن و 6 نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند.اما فقط یک نفر می دانست که ماده ی شیمیایی "دی هیدروژن مونوکسید" در واقع همان آب است! عنوان طرح این دانشجو این بود:"ما چه قدر زود باوریم"!!
راستی روز دختر خیلی خیلی خیلی مبارک دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:عدد6174,یک عملایات ریاضی جالب,ریاضی,عملیات جالب,kaprekar,ریاضی دان هندی , :: 20:56 :: نويسنده : هستی
سلام.امروز از صبح رفتم مدرسه.از اون ورم به دلیل کمبود وقت بدون خوردن نهار یه راست رفتم موسسه تا ساعت 6 بعد از ظهر.ولی خیلی خوش گذشت.کلاس دیفرانسیل داشتم.الان دارم از خستگی میمیرم ولی به این دلیل که هنوز جو ریاضی در درونم در حال قل قل کردن میباشد!تصمیم گرفتم همین الان یه مطلب در مورد علم شیرین و جالب ریاضی بذارم که امیدوارم خوشتون بیاد و براتون تکراری نباشه
در ۱۳۲۸ خورشیدی، ریاضیدان هندی، Kaprekar، فرآیندی را ابداع کرد که به عملیات Kaprekar شهرت یافت.
در این عملیات، ابتدا عددی ۴ رقمی بایستی انتخاب شود؛ با این شرط که تمام ارقام با یکدیگر یکسان نباشند (مثلا، انتخاب اعدادی مانند ۷۷۷۷ یا ۵۵۵۵ و … نقض شرط است). پس از انتخاب عدد، بایستی ارقام آن عدد را به صورت بزرگترین و کوچکترین عدد مرتب کنیم. مثلا، اگر عدد ۸۴۵۷ را انتخاب کردید، بزرگترین ترتیبش میشود: ۸۷۵۴ و کوچکترین ترتیب نیز میشود: ۴۵۷۸٫ سرانجام، بایستی این دو عدد را از یکدیگر کم کنیم تا عددی جدید به دست آید و این مرحله را تکرار کنیم. عملیات سادهای است، اما Kaprekar متوجه موضوعی شگفتانگیز شد. اجازه دهید این عملیات را با عدد ۱۳۹۰ امتحان کنیم. ![]() وقتی که به عدد ۶۱۷۴ رسیدیم و اگر بخواهیم عملیات را ادامه دهیم در هر خط دوباره به عدد ۶۱۷۴ میرسیم. اجازه دهید این بار با عددی دیگر، مثلا با ۶۵۱۷ این عملیات را بررسی کنیم.
![]() عملیات اندکی طولانیتر میشود اما باز به همان نتیجه رسیدیم؛ یعنی عدد ۶۱۷6 اگر اعداد دیگر را نیز امتحان کنید همواره به ۶۱۷۴ خواهید رسید؛ این همان اتفاق عجیبی بود که Kaprekar آن را کشف کرد.
این عملیات حداکثر ممکن است ۷ مرحله تکرار شود. بیشتر اعداد ۴ رقمی بدون ارقام تماما یکسان (۲۱۲۴ عدد) سه مرحلهای به ۶۱۷۴ میرسند، پس از آن ۱۹۸۰ عدد ۷ مرحلهای به این نتیجه میرسند. مشابه این نتیجهی منحصر به فرد تنها در اعداد سه رقمی تکرار شده است. بدین صورت که اگر همین عملیات را برای اعداد سه رقمی تکرار کنیم همواره به ۴۹۵ میرسیم. منبع: math
جمعه 1 مهر 1390برچسب:, :: 22:19 :: نويسنده : هستی
خدایا………….خدایااااااااااااااااااااااااا….
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شـــدم
وقتی که دیگر رفت
من در انتظار آمدنش نشستــــم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتــــــم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی او تمام شـــــد
من آغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن
مثل تنها مـــــــــــردن …
"دکتر علی شریعتی"
مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر چقدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند...
(تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.) مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد...
(تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.) اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم "چه تصادفی..."و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد
(تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.) پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش را عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و... من هستم
(تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.) راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم.
(تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.) راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است.
((تقصیر خودم است زن را تو این جامعه چه به بیرون رفتن؟! شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, :: 22:40 :: نويسنده : هستی
ستاره وقتی میشکنه میشه شهاب اما دلی که بشکنه میشه یه سوال بی جواب...
چقدر سوال دارم که تو باید بهشون جواب بدی.دلم برات تنگ شده.ولی اشکال نداره.همه چیز این راه سخته...
زندگي چيست ؟ اگر خنده است چرا گريه ميكنيم ؟ اگر گريه است چرا خنده ميكنيم ؟ اگر مرگ است چرا زندگي مي كنيم ؟ اگر زندگي است چرا مي ميريم ؟ اگرعشق است چرا به آن نمي رسيم ؟ اگرعشق نيست چرا عاشقيم؟:-؟؟
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان
|